سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
تیر 91 - نون و نمک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نون و نمک
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/4/11 توسط مصطفی نادری

 

 

رزق مقدّر ومقسوم است ورزاق خداست.رزقمان هنر مانیست وحرص وتقلای ما آن را

زیاد نخواهد کرد.

مرحوم دولابی رحمه الله علیه




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری

 

می‌آیی و لیلا شده مجنون عطر و بوی تو 

دستی به رویت می‌کشد، یک دست بر گیسوی تو

نه بر نمی‌دارد کسی یک لحظه چشم از روی تو

یک چشم زینب بر حسین آن چشم دیگر سوی تو

هم باده نوش کوثری، هم مست از جام علی

باز، ای محمد! می‌رسی، این بار با نام علی

یا رب و یارب ساغرت، یا حق و یا حق باده‌ات

از مستی لب‌های تو میخانه شد سجاده‌ات

یک دم علی گل می‌کند در آن لباس ساده‌ات

یک دم محمد می‌رسد با زلف تاب افتاده‌ات 

می‌آید از در مصطفی امشب که مستم با علی! 

حالا که تو هر دو شدی پس یا محمد! یا علی!

تسبیح زیبایت دل روح الامین را می‌برد

آن قد و بالایت دل اهل زمین را می‌برد

ناز قدم هایت دل سلطان دین را می‌برد

موج نگاهت کشتی اهل یقین را می‌برد   

غرقند قایق‌های ما در بهت اقیانوس تو

بال ملک می‌سوزد از «یا نور و یا قدوس» تو

وقتی رجز خوان می‌شوی، انگار حیدر می‌رسد 

یک لافتای دیگر از نسل علی سر می‌رسد

ای نسخه دوم! ـ که با اصلش برابر می‌رسد ـ

پیش تو می‌لرزد زمین، گویی که محشر می‌رسد 

صف می‌کشد یک شهر تا شاید تماشایت کند

مه می‌رسد تا یک نظر در صبح سیمایت کند

شهزاده! دل را می‌بری از شهر با یک گوشه لب

ای مرد! تو یا یوسفی یا احمدی، یا للعجب!

چشم انتظارت کوچه‌ها، ای ماه زیبای عرب!

صبح یتیمان می‌رسد تا می‌رسی تو نیمه شب

دستان تو میراثی ست از دست کریم مجتبی

اصلاً تو گلچینی شدی از گلشن آل عبا

تا پرده‌های خیمه را ماه جوان وا می‌کنی 

هم دشمن و هم دوست را غرق تماشا می‌کنی

با شرم و خواهش یک نظر در چشم بابا می‌کنی

از او چه می‌خواهی؟ چرا این پا و آن پا می‌کنی؟

ای کربلایی این تو و این لحظه‌ی دلخواه تو 

ای شیر مست هاشمی این جاست جولانگاه تو 

می‌خواستت در خاک و خون اصلاً خدای کربلا

اصلاً سرشتت از گِلی خونین برای کربلا

تا باز باشی بهترین، در روضه‌های کربلا 

اما در این توفان امان از ناخدای کربلا 

با خواهش چشمان تو تا اذن میدان می‌دهد

با رفتنت آرام جان! دارد پدر جان می‌دهد

قاسم صرافان




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری

راز چفیه رهبر انقلاب از نگاه سرلشکر فیروزآبادی

 

در حاشیه دیداری که سرداران نیروهای مسلح به مناسبت هفته دفاع مقدس با سرلشکر سیدحسن فیروزآبادی داشتند، سرلشکر فیروزآبادی در پاسخ به جوانی که چفیه وی را طلب کرد، گفت: «مقام معظم رهبری به خاطر برکت ولایت چفیه خود را به عنوان تبرک هدیه دهند؛ چفیه آقا پر از نورانیت و برکت است».

مقام معظم رهبری خورشیدی است که قافله انقلاب از نور ولایت ایشان راه را از بیراهه تشخیص می‌دهد؛ ایشان گاهی از روی محبت دست روی سر فردی می‌کشند؛ گاهی انگشتر خود را می‌بخشند و گاهی چفیه‌ای که بر شانه‌هایشان دارند را به طالب آن چفیه هدیه می‌دهند.

چفیه‌ آقا مثل یک راز جذاب است که شاید هنوز کسی نتوانسته به آن راز دست پیدا کند و هر کسی زرنگ‌تر باشد، می‌تواند در مجلسی که آقا حضور دارند، چفیه ایشان را به عنوان تبرک بگیرد و تا آخر عمر آن را بر گردن خود بیندازد و با افتخار به همه بگوید که این چفیه از روی شانه‌های آقا برداشته شده و به دست من رسیده است.

کسانی که تا به حال به محضر آقا شرفیاب شده‌اند، شاهد بوده‌اند که هر بار که کسی چفیه آقا را طلب کرده، ایشان با رضایت کامل به یکی از همراهان ‌‌فرمودند «این چفیه را از شانه من بردارید و بدهید به ایشان».

شانه‌های ایشان هیچ وقت خالی از چفیه نبوده، شاید این تکّه پارچه نمادی از دفاع مقدّس است؛ شاید علامت حمایت از مظلومان فلسطین و شاید نشان وحدت امت اسلامی است.

خیلی از بسیجیان شانه‌های خود با چفیه مزین می‌کنند و سرلشکر فیروزآبادی یکی از همان بسیجیانی است همیشه چفیه‌ای را بر شانه‌هایش می‌گذارد و آن را جزو لباس خود می‌داند.

در حاشیه دیداری که سرداران، امیران سپاه، ارتش و نیروی انتظامی و مسئولان ستاد بزرگداشت سی‌امین سالگرد دفاع مقدس با سرلشکر سیدحسن فیروزآبادی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح داشتند، یکی از جوانان حاضر خود را به سرلشکر فیروزآبادی رساند و از وی چفیه‌ای را که بر دوشش بود، طلب کرد.

سرلشکر فیروزآبادی دست خود را بر چفیه‌اش کشید و گفت: «مقام معظم رهبری به خاطر برکت ولایت چفیه خود را به عنوان تبرک هدیه دهند؛ چفیه مقام معظم رهبری پر از نورانیت و برکت است؛ من یک بسیجی و سرباز هستم و چفیه جزو لباس من است. من نباید چفیه قلابی به مردم بدهم». 




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری

بر آستان والای آیت الله خامنه‌ای ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام خمینی بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت می‌نمایم.

رشگم آید که تو حیدر بابا
بوسی آن دست که خود دست خداست

راستان دست چپ از وی بوسند
که خدا بوسد از او دست راست

در امامت به نماز جمعه
صد هزارش بخدا دست دعاست

من بیان هنرم، یک دل و بس
او عیان هنر از سر تا پاست

او شب و روز برای اسلام
پای پویا و زبان گویاست

او چه بازوی قوی و محکم
با امامی که ره و رهبر ماست

شهریارا سری افراز به عرش
کو نگاهیش به (حیدربابا) ست


تبریز- دوازدهم ذی‌الحجه/ 1704 هجری قمری مطابق هفدهم امرداد /1366 شمسی
سیدمحمدحسین شهریار (در هشتاد و دو سالگی)




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری

فرمانده اصفهانی، به سرعت به سوی یکی از نردبان‌ها می‌دود و از طریق آن خود را به طبقه دوم می‌رساند. در طبقه دوم هر چه جستجو می‌کند، از نردبان طبقه اول، نشانی نمی بیند. برای یافتن راه کار دیگری برای فرود به اطراف سر می‌گرداند و نگاهش روی " لوله آب آتش‌نشانی" خیره می‌ماند. لبخند می‌زند و پیش می‌رود. پیش از این هم از این شیوه برای فرود استفاده کرده است. با اعتماد به نفس لوله را می‌گیرد و همانند " میله فرود " روی آن سر می‌خورد، تا به زمین می‌رسد. نردبان هیدرولیکی بین زمین و آسمان معلق است و کسی پشت کنترل فرمان آن دیده نمی شود. " پرویز زاده " به سرعت به او نزدیک می‌شود.
-         آقا مرتضی یه کاری کن نردبان راه بیفته.
-         چی شده مگه !؟
-         نمی دونم. راننده میگه سیستم اتصال نردبون به " سبد نجات " درسته، اما اهرم‌ها جواب نمیدن.
-         کلاچ سبد و کنترل کرده؟
-         میگه سالمه ولی سیستم‌ها کار نمی کنن.
-         نمیشه که... یه چیزی این وسط قطع شده، لابد.
از فراز بام، مردم خشمگین با هیجان بسیار فریاد می‌زنند. در حالی که تعداد زیادی آمبولانس در محوطه برای انتقال مصدومان آماده شده‌اند، به سبب نقص فنی سیستم هیدرولیک نردبان، بین انها و نیروی اورژانس فاصله افتاده است.
مرتضی به سمت " کنترل فرمان " می‌رود و به دقت همه سیستم رابازدید می‌کند و درمی یابد که همه اتصال‌ها درست است. در حالی که فکر می‌کند، سرش را بالا می‌برد و ناگهان به یاد "سیستم اضطراری کنترل فرمان " می‌افتد. به سرعت از نردبان بالا می‌رود و در برابر نگاه منتظر "پرویززاده " به زودی به نقطه دلخواه می‌رسد. نگاهی به آسمان می‌اندازد و زیر لب ذکر می‌گوید. انگاه با حالتی تردید آمیز اما امیدوارانه، اهرم اضطراری را با پا بالا می‌آورد و ناگهان دستگاه به کار می‌افتد.
نردبان به آرامی به سوی بالا حرکت می‌کند. پس از استقرار کامل، کسانی که توان حرکت دارند به سرعت از نردبان فرود می‌آیند و راه را برای مصدومان زمینگیر شده باز می‌کنند.
" سبد نردبان " با زاویه 45 درجه قفل شده و کار انتقال را با مشکل مواجه کرده است. آتش‌نشانان این بار هم از فرمانده اصفهانی چاره جویی می‌کنند.
-         چه کنیم آقا ؟ باز نمیشه.
-         باید برانکارد و با طناب ببندیم به سبد، با یه نفر همراه بدیم پائین.
-         خیلی طول می‌کشه.
-         چاره ای نیست. سبد قفل شده. به امید خدا شروع می‌کنیم...
"پرویز زاده " در حالی که با راننده نردبان هیدرولیک گفتگو می‌کند، چشم به آسمان دوخته، و به فرود آمدن مصدومان نگاه می‌کند. خیلی زود مرتضی نیز کنار انها مستقر می‌شود و " راننده نردبان " برای انتقال بقیه، پشت فرمان قرار می‌گیرد. ظاهرا کار به پایان رسیده و اصفهانی می‌تواند برای جمع آوری نیرو و تجهیزات ایستگاه 7 اقدام کند. محکم با پرویز زاده دست می‌دهد و دور می‌شود.
***
کنار خودروهای ایستگاه 7، "کاردان پیشرو " در حالی که با تاسف سر تکان می‌دهد، جای خالی تجهیزات را از نظر می‌گذراند. مرتضی به او نزدیک می‌شود.
-         خسته نباشی آقای حسنی !نبینم دلخوری !؟
-         شمام خسته نباشی. دلخور نیستم ولی هیچ چی سرجاش نیست.
-         یعنی چی، سرجاش نیست !؟
-         خیلی از وسایل خودروها رو مردم با خودشون بردن برای کمک ولی نتونستن باهاش کار کنن، ول کردن اینور اونور...
-         متوجه نمیشم. چه جوری بردن !؟
-         فقط مال ما که نیست، وسایل ایستگاه یک و ایستگاه 4 هم سرجاشون نیستن.
پیش از انکه پاسخ " حسنی " را بدهد، متوجه صدای افسر آماده می‌شود که از طریق بی سیم، با کد31 او را احضار می‌کند.
-         207 به گوشم.
-         یه مجروح بیهوش داریم باید وارد سبد هیدرولیکی بشه.
-         شنیدم آقا، اطاعت میشه.
***
اصفهانی، برانکارد نردبان را مستقر می‌کند و علامت می‌دهد. " محمد پناهی " از پایین، نردبان را به سمت بام هدایت می‌کند و مرتضی چشم به بالا دارد، تا لحظه ای که نردبان مستقر می‌شود و از حرکت باز می‌ماند. اصفهانی برانکارد را جدا می‌کند و به نجات گری که روی بام ایستاده، تحویل می‌دهد: " سبد " همچنان در زاویه 45 درجه قفل است و به سبب وضعیت خاص مصدوم، انتقال او خطرناک و سخت به نظر می‌رسد. نردبان کمی حرکت می‌کند تا سبد کاملا به دیوار نزدیک می‌شود. مرتضی از سبد پایین می‌آید و به کمک همکارانش، مصدوم را روی سبد مستقر می‌کند.
مصدوم، بانویی سی و چندساله است که در بیهوشی کامل از طریق کیسه تنفسی روی دهان، نفس می‌کشد و "سرم " نیز به دستش وصل است. مرتضی به روی سبد می‌رود. با یک دست، مصدوم را محکم به سبد می‌چسباند و با دست دیگر "سرم " را نگاه می‌دارد. آنگاه، دهانش را به لوله تنفسی نزدیک می‌کند،لوله ای که سر دیگر آن داخل ریه مصدوم فرو رفته است. در حالی که از طریق دهان به مصدوم تنفس مصنوعی می‌دهد و به سختی تعادل خود را حفظ کرده است، نردبان به حرکت در می‌آید و زیر نگاه نگران نیروهای آتش‌نشانی و امداد اصفهانی و مصدوم همراهش به آرامی به سطح خیابان نزدیک می‌شوند تا... بالاخره سبد به مقصد می‌رسد.
 نیروی اورژانس با شتاب پیش می‌رود و مصدوم را تحویل می‌گیرد، اصفهانی نفسی به راحتی می‌کشد و افسر آماده به او نزدیک می‌شود.
-     عالی بود آقا مرتضی ! شاهکار کردی.
-     خدا را شکر که سالم رسیدیم پایین. دل تو دلم نبود.یه سره خدا خدا می‌کردم.
-     خدا پشت و پناهت باشه مرد !
 
***
یک حادثه کم نظیر دیگر نیز با تلاش نیروهای فداکار آتش‌نشانی،به پایان رسیده است. نیروهای خسته اما خوشحال، بخشی از تجهیزات باقیمانده را جمع آوری می‌کنند و کارشناسان بررسی علت حریق مشغول کارند.
مرتضی اصفهانی که خود، نای راه رفتن ندارد صورت خسته همکارانش را به دقت از نظر می‌گذارند و کنجکاو به ساعتش نگاه می‌کند. تنها 40 دقیقه به نیمه شب باقی مانده است. لبخندی می‌زند و به سختی به طرف خودرو می‌رود.در حال حرکت، لحظه ای توقف می‌کند و به محوطه میدان ارگ خیره می‌شود. به یکباره انبوه افکار پریشان به مغزش هجوم می‌آورند، چنان که گویی بر اثر خستگی، قدرت مهار‌اندیشه اش را ندارد. برای اولین بار است که با خود می‌اندیشد،" آن‌ها که بیشتر تلاش می‌کنند، کمتر دیده می‌شوند و هنگامی که نوبت تشویق می‌رسد، آن‌ها که بیشتر دیده شده‌اند، سهم بیشتری می‌برند. "
این افکار پریشان، بیشتر حاصل مشکلات جانبی زندگی اوست. پس از سه ترم تحصیل در " مجتمع یادگار امام " به سبب درگیری‌های کاری، 7% از کار افتادگی و بگو مگو بر سرتقسیم خانه پدری مجبور به ترک تحصیل شده و تصمیم گرفته است، شغل دوم خود در شرکت " زیراکس " را نیز رها کند.
نفس عمیقی می‌کشد و خودش را از چنگ افکار پریشان رها می‌کند. توقع پاداش مادی و شنیدن واژه‌های دهان پر کن، مربوط به کسانی است که زندگی خود را با بده بستان‌های مادی گره زده‌اند، اما او از خیل عاشقانی است که لباس ویژه " خدمتگزاری به مردم " را به تن دارند.
هوا را با شدت به ریه‌های خود می‌فرستد، لبخند می‌زند و سر حال تر از همیشه آنچنان که شایسته یک فرمانده آتش‌نشانی است، با افتخار به اطراف نگاه می‌کند، و به سوی خودرو می‌رود. همکارانش برای حرکت آماده شده‌اند و زمان بازگشت به ایستگاه، فرا رسیده است. داخل خودرو، کنار " کاردان پیشرو " می‌نشیند و فرمان حرکت می‌دهد.
کاروان پیروز آتش‌نشانان، با چراغ‌های گردان روشن، از دل تاریکی شب راه می‌گشایند و میدان ارگ را ترک می‌کنند.




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری
مردی که متوجه، نقشه مرتضی شده، به سرعت بقیه را فرا می‌خواند. چند لحظه بعد، پایین پرده در دست چند مرد به سمت وسط شبستان کشیده می‌شود.
-         خوبه...محکم بگیرین... میخوام روش سر بخورم... اومدم.
پرده به سرسره تبدیل می‌شود و مرتضی با مهارت از آن فرود می‌آید و به تقلید از او تعدادی از بانوان به پرده نزدیک می‌شوند، خوشبختانه پیش از آن که هجوم جمعیت کار را مختل کند، دو نفر از زنان جوان تر، کار هدایت بقیه را به عهده می‌گیرند و مرتضی آخرین توصیه‌ها را به مردان می‌کند:
-         محکم نگه دارین. وسیله خوبی یه... اون بالا دارن از دود خفه میشن...موفق باشین.
در حالی که دو زن به دنبال یکدیگر، خود را روی پرده رها می‌کنند.مرتضی به سرعت وارد صحن مسجد می‌شود. به علت مسدود بودن ورودی، هنوز نیروهای آتش‌نشانی موفق نشده‌اند، خود را به محوطه برسانند. مرتضی برای دریافت موقعیت، اطراف را با دقت بیشتری بررسی می‌کند. در مسیر نگاه او، دفتر مسجد و قسمتی از انبار در آتش می‌سوزد.
فرمانده اصفهانی به طرف ورودی مسجد می‌دود، هنوز انبوه جمعیت به صورت فشرده راه را مسدود کرده‌اند. توجه همکارانش را جلب می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد که سرلوله را از فراز سرمصدومان به او برسانند. در فاصله ای که آنها اجرای فرمان او را پی می‌گیرند نگاهی به اطراف می‌اندازد. حالا به وضوح پیداست که تعدادی از نمازگزاران جان خود را از دست دادهاند. پشت دود و بخاری که از اجساد برمی خیزد زنان نجات یافته پس از خروج از ساختمان به سمت او می‌دوند و داخل محوطه بر سرو روی خود می‌کوبند.
-         آقا مرتضی ! بگیر... سرلوله...
سربرمی گرداند و سرلوله را تحویل می‌گیرد. دراین فاصله چندتن از همکارانش که از طریق پرده سرسره وارد محوطه شده‌اند، به سوی او می‌آیند. مرتضی سرلوله را می‌کشد و همراه با همکارانش به سمت دفتر و انبار پیش می‌رود. مقابل انبار، ماموریت را به دو نفر از آتش‌نشانان محول می‌کند، و برای ادامه عملیات آماده می‌شود:
-         سریع تر ! کاروتموم کنین. من باید برم شبستان شمالی. اونجا وضع بدتره.
آب با فشار از سرلوله بیرون می‌زند و آتش‌نشانان جوان با قدرت و مهارت به آتش هجوم می‌برند. مرتضی به سرعت دور می‌شود.
در شبستان شمالی، تلاشگران ایستگاه یک، تا حد زیادی بر آتش تسلط یافته‌اند و نیروها، مصدومان را به خارج از ساختمان منتقل کرده‌اند. این سو، مسیر عبور باز شده است اما ورودی بانوان در سمت شمالی مسجد، همچنان بسته است. انبوه بانوان مصدوم و کسانی که پشت در از حال رفته‌اند، راه عبور را به طور کامل مسدود کرده‌اند و در مسیر پله‌های طبقه دوم نیز، تعدادی بر اثر سقوط، زمین گیر شده‌اند. " اصفهانی "، با نگاه، مسیر یک رشته لوله را تا طبقه دوم مسجد دنبال می‌کند. آنجا آتش‌نشانان ایستگاه یک با قدرت تمام به کانون اصلی حریق هجوم برده‌اند و ظاهرا نیازی به کمک ندارند، اما این سو " سربازان نیروی انتظامی " برای انتقال مصدومان به خارج از ساختمان نیازمند کمک هستند.
" مرتضی " با سرعت چند نفر از مصدومان را از محل حادثه دور می‌کند، اما ناگهان دست از کار می‌کشد و به فریادهای پیچیده در ساختمان با دقت بیشتری گوش می‌دهد. پیداست که هنوز تعدادی از زنان نمازگزار در طبقه دوم، باقی مانده‌اند و نیاز به امداد دارند. مرتضی به نرده‌های محافظ متوسل می‌شود و با قدرت، خودش را از حاشیه پله‌ها بالا می‌کشد تعدادی از نیروهای آتش‌نشان ایستگاه 4، این سوی طبقه دوم، مصدومان را به سویی می‌کشند که حجم دود کمتر است. اصفهانی برای گشودن پنجره‌های سمت مقابل، به سرعت آن سو می‌دود، اما هرچه تلاش می‌کند، موفق با بازکردن پنجره‌ها نمی شود. در آن سوی مسجد به علت مجاورت با " ساختمان رادیو " همه پنجره‌ها پیچ و مهره شده‌اند و بازکردن پیچ‌ها، بسیار زمان بر است.
-         بچه‌ها بیاین اینجا ! این پنجره‌ها رو بشکنین.
-         آقا پشت پنجره‌ها، میله کشی شده
-         می بُریم. فعلا بشکنین... سریع !
آتش‌نشانان به سرعت مشغول می‌شوند و خیلی زود اولین پنجره و به دنبال آن پنجره‌های بعدی گشوده می‌شوند.
-         " قفل بر " چی شد پس !؟
-         اومد آقا...این ام " قفل بر "
-         ببرین این میله‌ها رو...تو دنبال من بیا. باید ببینیم چند تا بیهوش داریم...
میله‌های پشت پنجره نیز، تاب مقاومت در برابر قدرت آتش‌نشانان را ندارند. به زودی حجم دود کم می‌شود و اصفهانی اولین مصدوم بیهوش را به سوی پنجره می‌آورد.
-         کمک کنین، از پنجره بکشیمشون روی پشت بوم." دانشمند " ! شما این یکی رو منتقل کن.
" رضا دانشمند " به کمک بقیه همکارانش کار را پی می‌گیرد و اصفهانی برای نجات پنج بانوی بیهوش دیگر به سمت داخل باز می‌گردد.
روی بام مسجد در تاریکی شب و زیر نور چراغ‌ها شش بانوی بیهوش، کنار هم دراز کشیده‌اند. فرمانده اصفهانی از ایستگاه 7، رضا دانشمند و چند تن دیگر از نجاتگران ایستگاه 4، در حالی که بر اثر تلاش فراوان خیس عرق شده‌اند، برای احیای مصدومان از طریق تنفس دهان به دهان تلاش می‌کنند. «دانشمند» با خوشحالی فریاد می‌زند.
-         آقا نفس میکشه...
-         برو سراغ بعدی... این ام داره نفس می‌کشه.
دانشمند، کنار مصدوم سوم زانو می‌زند. اصفهانی در حالی که از فرط خستگی ناشی از عملیات احیا، نفسش به شماره افتاده، به سراغ چهارمین بانوی بیهوش می‌رود اما هنوز سرش را به مصدوم نزدیک نکرده که هیاهویی برپامی شود.
-         چیکار می‌کنین؟ شما حق ندارین به زن و بچه مردم دست بزنین ! برین عقب، خجالت بکشین.
اصفهانی سربرمی گرداند و با تعجب، نگاه می‌کند. همراه با چندنفر از آتش‌نشانان ایستگاه 7 یکی از سربازان نبروی انتظامی نیز به تازگی به پشت بام رسیده که با قدرت به سوی «دانشمند» هجوم می‌برد و بقیه برای نگاه داشتن او به طرفش می‌دوند. سرباز همچنان خشمگین فریاد می‌زند و اصفهانی، خسته و عصبی است.
-         چی میگه این ؟ دورش کنید، بذارین به کارمون برسیم.
-         من نمیذارم. این چه کاری یه ؟ شما به اینا محرم نیستین.
-         توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. برو پی کارت.
سرباز به شدت به خشم آمده و با تعصب به سمت آنها هجوم می‌برد، به گونه ای که دو آتش‌نشان به سختی می‌توانند مانع هجوم و ضربه زدن او شوند. اصفهانی برمی خیزد و به طرف سرباز می‌دود، با کمک هم او را از محوطه دور می‌کنند، در حالی که فریاد « اصفهانی » و « سرباز» در هم پیچیده است.
-         شرم کنین، خجالت بکشین.
-         تو خجالت بکش،... ما داریم اینارو از مرگ نجات میدیم. چرا نمی فهمی تو؟
اصفهانی به سرعت باز می‌گردد و مشغول کار می‌شود. دانشمند نیروی اورژانس را روی پشت بام رادیو می‌بیند.
-         آقا ! از بچه‌ها ی اورژانس کمک بگیریم ؟
-         آره صداشون بزنین. یکی رو بفرست سراغشون.
در فاصله ای که نیروی اورژانس به آنها ملحق می‌شوند، چهارمین مصدوم نیز نفس می‌کشد، اما متاسفانه، دو نفر دیگر به عملیات احیا پاسخ نمی دهند. با رسیدن تکنیسین‌های پزشکی،کار مرتضی در این نقطه تمام   می‌شود. تکنسین‌ها با دستگاه تنفسی دستی به سراغ مصدومان می‌روند و فرمانده اصفهانی از تلاش همکاران خودش در ایستگاه 7 و آتش‌نشانان ایستگاه 4 تشکر می‌کند.
-         بچه‌ها خسته نباشین. خیلی خوب بود. ممنونم از همه.
-         آقا شما خسته نباشین !
-         بچه‌های ایستگاه 4 واقعا خیلی زحمت کشیدن. دست همه درد نکنه. من میرم روی پشت بوم ایستگاه رادیو...
تعداد زیادی از بانوان مصدوم و خانواده‌هایشان که از طریق نردبان‌ها ی آتش‌نشانی به بالا منتقل شده‌اند، روی بام ایستگاه رادیو گرد آمده‌اند. تقریبا همگی از سوختگی و شکستگی رنج می‌برند و صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمی شود. مرتضی در جستجوی راه چاره به لبه بام می‌آید و به خیابان نگاه می‌کند. می‌ایستد و به گونه ای اظهار تعجب می‌کند که توجه دیگران را برمی انگیزد. یکی از همکارانش که نزدیک شده، پرسشگر و متعجب به او خیره می‌شود و اصفهانی توضیح می‌دهد.
  
-         چه خبره اینجا!؟ توی عمرم این همه خودروی امدادی کنار هم ندیده بودم... اینجا رو دیدی؟
همکارش به او نزدیک می‌شود و هر دو با دقت بیشتری نگاه می‌کنند. در تاریکی شب "میدان ارگ " در تصرف تعداد زیادی از خودروهای آتش‌نشانی، اورژانس و نیروهای انتظامی،حالتی غریب دارد و چراغ‌های گردان روشن، بر فراز سقف خودروها، صحنه ای بدیع پدید آورده‌اند. در صف خودروها، نزدیک ساختمان رادیو، " نردبان هیدرولیکی ایستگاه 18 " آماده عملیات ایستاده است و همه نیروها با تمام توان به کار مشغولند. مرتضی بی سیم را بالا می‌آورد تا با " کد31 " هماهنگ کند.
-         روی پشت بوم رادیو، احتیاج به نردبان داریم.
-         شنیدم 207. الان میفرستمش.
-         تعداد مجروح و مصدوم زیاده... سریع تر لطفاً !
خیلی زود به دستور افسر آماده، نردبان هیدرولیکی مستقر می‌شود و مصدومانی که پیش تر برای انتقال برگزیده شده‌اند توسط اصفهانی و همکارانش حمل می‌شوند. در میان همهمه شادمانه مردم پس از حمل تعدادی از مصدومان، ناگهان سیستم هیدرولیک نردبان از کار می‌افتد و همه را در سکوتی ناگهانی فرو می‌برد.توقف به درازا می‌کشد و " سکوت " به فریاد اعتراض و ناسزاگویی بدل می‌شود. در میان این هیاهو و در حالی که مرتضی همه را به آرامش می‌خواند، صدایی که از بی سیم اصفهانی به گوش می‌رسد، حواس او را پرت می‌کند.
-         207 از 31 – 207 از 31
مرتضی به سختی جملاتش را ادامه می‌دهد و بالاخره مجبور به پاسخگویی می‌شود.
-         207 به گوشم
-         آقا مرتضی ! یه جوری بیا پایین، سریع !
-         چی شده آقای پرویز زاده ؟
-         سیستم هیدرولیک از کار افتاده...



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری
محوطه خالی ایستگاه 7، تا جایی که تا چند دقیقه پیش، هیاهوی آتش‌نشانان در زمین والیبال آن طنین‌انداخته بود، اینک، زیر نور چراغ‌های تازه روشن شده، به طرزی غریب، دلگیر به نظر می‌رسد. شاید، این‌اندوه را تنها، مرتضی اصفهانی احساس می‌کند که زودتر از همیشه، دست از ورزش کشیده و اینک در دفتر فرماندهی از پنجره به محوطه خالی نگاه می‌کند.
چند ضربه به در می‌خورد و چند لحظه بعد، کمک فرمانده، در حالی که با دست، آخرین رطوبت موهایش را می‌گیرد، می‌ایستد و به چهره مرتضی خیره می‌شود.
-         چی شده آقا مرتضی !؟ تنها نشستی؟
-         چیزی نیست. نشستم دیگه.
-         نه. یه چیزی هست. یه مدتی یه، خیلی میری تو خودت. وگرنه،آدمی که پسرش تازه دنیا اومده. نباید غمگین باشه ! بد میگم؟
-         غمگین نیستم.
-         هستی داداش ! هستی ! البته می‌فهمم‌ها...! خدایی.نشان شجاعت و لیاقت، حق تو بود، نه اونی که سه ساله آتش‌نشان شده.
-         فکر می‌کنی، حسودی می‌کنم ؟
-         نه، بابا ! حسودی چی یه ؟ میگم حق تو بود.
مرتضی آه می‌کشد و سکوت می‌کند. شاید حق با کمک فرمانده باشد، اما در این لحظه او به موضوع دیگری می‌اندیشد که به طور مستقیم، ربطی به این مساله ندارد. کمک فرمانده می‌نشیند.
-         پس چرا ساکت شدی آقا مرتضی !؟
-         نمی دونم چه جوری بگم ؟ من 7% از کارافتادگی گرفتم...
-         کم نیست ؟ با اون مشکلی که برای پات پیش اومده ؟
-         خیلی مهم نیست. مهم اینه که « ورزش سنگین » برام قدغن شده. میدونی یعنی چی؟
-         نه نمیدونم.
-         یعنی اینکه، نمی تونم پست بالاتر بگیرم. همین جوری می‌مونم،که می‌مونم...
-         نه بابا، اینجوریام نیست. تو سابقه ت درخشانه...
صدای اذان مغرب از بلندگوهای امامزاده زید به گوش می‌رسد. مرتضی که قصد پاسخگویی ندارد، برمی خیزد و کمک فرمانده نیز به تبعیت از او، بلند می‌شود. مرتضی، لبخند‌اندوهگینی می‌زند و چشم به زمین     می‌دوزد.
-         بریم نمازخونه، حال و هوامون عوض شه. وقت نمازه.
منتظر پاسخ نمی ماند و از اتاق خارج می‌شود، اما ناگهان، با بلند شدن صدای بیسیم می‌ایستد و گوش می‌سپارد. از گفت و گو‌ها پیداست که « مسجد ارگ » دچار آتش‌سوزی شده و نیروهای « ایستگاه یک » عازم محل حریق‌اند. در میانه هیاهو، صدای مشخصی از ستاد فرماندهی، پاسخ فرمانده گروه ایستگاه 7 را طلب    می‌کند:
-         307... 307
مرتضی به سرعت جواب می‌دهد:
-         ده – یک.
-         ایستگاه یک به مسجد ارگ اعزام شده. محل حریق به شما نزدیکه لطفا یه بررسی مقدماتی از محل داشته باشین.
-         شنیدم. اطاعت میشه.
فرمانده اصفهانی به سرعت از اتاق خارج می‌شود. هنوز به محوطه نرسیده که « محمود فلاحی » (رئیس ایستگاه) نیز به او می‌رسد و هر دو، در حالی که با بی سیم صحبت می‌کنند، پیاده از ایستگاه خارج می‌شوند.
***
اصفهانی و فلاحی، شانه به شانه هم از سربالایی ورودی بازار کفاش‌ها می‌گذرند و به محوطه باز « سبزه میدان » نزدیک می‌شوند. هنوز چند قدمی پیش نرفته‌اند که اصفهانی می‌ایستد و با تعجب به ستون سیاه دودی خیره می‌شود که از فراز مسجد ارگ به آسمان تنوره می‌کشد:
-         اوه اوه اوه... چه خبره. من میرم، با نیروها برمی گردم...
منتظر پاسخ نمی ماند و به سرعت مسیر آمده را باز می‌گردد. " فلاحی " همچنان که به ستون عظیم دود نگاه می‌کند، بدون توجه به اصفهانی بر سرعت قدم‌هایش می‌افزاید تا هر چه زودتر، خود را به محل حریق برساند.
***
داخل ایستگاه، زنگ حریق به صدا در می‌آید و آتش‌نشانان به سمت خودروها می‌دوند." مرتضی اصفهانی " دستش رااز روی دکمه زنگ برمی دارد و به سمت محوطه می‌دود. با توجه به اطلاع قبلی، آتش‌نشانان سریع تر از همیشه سوار بر خودروها، ایستگاه را ترک می‌کنند.
بعد از خروجی " سبزه میدان " خودروها در گره کور ترافیک گیر می‌افتند و آتش‌نشانان به هیاهوی غریب مردمی می‌نگرند که بدون توجه به نیاز خودروهای آتش‌نشانی و امداد، مسیر را مسدود کرده‌اند. گروه‌اندکی از مردم با احساس مسئولیت بیشتر، تلاش می‌کنند، راه را برای عبور خودروها بگشایند.
داخل خودروی پیشرو، فرمانده اصفهانی از این همه تاخیر کلافه شده و به صدایی که پیاپی از بی سیم شنیده می‌شود، گوش سپرده است. فرمانده آتش‌نشانان ایستگاه یک پیاپی تقاضای کمک خود را تکرار می‌کند و اصفهانی، هیچ پاسخ شایسته ای برای او ندارد. بی تاب به دور دست نگاه می‌کند، جایی که بالاخره به کمک مردم، بخشی از خیابان " ارگ " (مقابل کلانتری) باز می‌شود. خودروها برای نیروی آتش‌نشانی راه می‌گشایند. صدا، همچنان از بی سیم شنیده می‌شود:
-         احتیاج به کمک داریم. پس این نیروی کمکی چی شد ؟
-         راه باز شد. چند دقیقه دیگه می‌رسیم.
با هدایت مرد جوانی که پیشاپیش خودروها می‌دود، به تدریج، راه کاملا باز می‌شود و خودروهای آتش‌نشانی از مقابل کلانتری می‌گذرند.
جمعیت انبوهی، اطراف مسجد ارگ گرد آمده‌اند، به گونه ای که صدا به صدا نمی رسد و تقریبا هیچکس به هشدارهای نیروی انتظامی و آتش‌نشانی گوش نمی دهد. همه به سمت مسجد پیش می‌روند و جمعیت چنان اسیر هیجان و التهاب است که امیدی به برقراری نظم نیست.
از سمت مقابل نیز جمعیت انبوهی برای فرار از آتش به سمت خروجی می‌دوند و ورودی بزرگ مسجد ارگ در گره جمعیت بسته شده است. حادثه دیدگان سوخته و مصدوم روی زمین فرود آمده‌اند و تقاضای کمک    می‌کنند. خودروهای ایستگاه 7 با تلاش بسیار بالاخره به محل استقرار می‌رسند و فرمانده اصفهانی ضمن نظارت بر عملکرد آتش‌نشانان، به جستجوی همکارانش برمی آید. آنها را نمی بیند اما ظاهرا نیروی اصلی عمل کننده (ایستگاه یک) در سمت شمال، مشغول عملیات است.
حادثه غریب و شگفت آوری است. افراد مصدوم در همه سو پراکنده‌اند و ورودی مسجد کاملا بسته شده است. مادرانی که در طبقه دوم گیر افتاده‌اند، فرزندان خود را از پنجره آویزان کرده‌اند و برای گرفتن آنها، تقاضای کمک می‌کنند.
-         آقا، توروخدا، بچه مو بگیرین... آقا...
جمعیتی که زیر پنجره‌ها سرگردانند، بیشتر به دنبال عزیزان خود می‌گردند. مردی که روبروی پنجره دوم ایستاده به چهره زن نگاه می‌کند،فریاد او را می‌شنود اما چنان مبهوت است که گویی معنای واژه‌ها را در نمی یابد.
-         آقا به چی نیگا می‌کنی ؟ الان بچه م میسوزه. جون بچه ت بگیرش.
مرد از سر عادت، کودک را می‌گیرد، او را تا نزدیک دیوار با خود می‌برد و در حالی که جستجوگر به پنجره‌ها نگاه می‌کند، کودک را دور از ساختمان رها می‌کند.
آتش‌نشانان ایستگاه 7 به سرعت نردبان‌ها را علم می‌کنند اما پیش از آنکه کفشک نردبان‌ها قفل شود. مردم هیجان زده سرنردبان‌ها را می‌گیرند. اصفهانی، در حالی که کودک رها شده را به یکی از آتش‌نشانان     می‌سپارد، با فریاد از مردم می‌خواهد که آرامش خود را حفظ کنند.
-         خواهر من ! ول کن بذار نردبون قفل بشه. اینجوری سقوط می‌کنین‌ها...
-         آقا این بچه رو بگیر. برادر کمک کن.
-         تا کفشک نردبون قفل نشه، نمیشه. ول کن به نردبون چیکار داری ؟
اصفهانی کمی عقب می‌رود و با دقت بیشتری به نردبان‌ها نگاه می‌کند. صدا به صدا نمی رسد و هیچکس توجهی به هشدارها ندارد. تنها راه چاره، مهار نردبان از سمت پایین است.
-         طناب بچه‌ها ! پله‌های پائینو مهار کنین.دارم میرم بالا... ببندین با طناب.
آتش‌نشانان مشغول مهار نردبان می‌شوند و اصفهانی خودش را به پله‌های بالایی می‌رساند. باشروع عملیات نجات، جمعیت کمی آرام تر می‌شود. آتش‌نشانان، کودکان را تحویل می‌گیرند و پس از فرود، به افراد پایین نردبان تحویل می‌دهند. اصفهانی این بار، بالای نردبان به داخل نگاه می‌کند، جایی که، تعدادی از خانم‌ها با التماس و گریه از او تقاضای کمک می‌کنند. به هر سختی از پنجره می‌گذرد و وارد طبقه دوم می‌شود. صدای سرفه زنانی که در دود غلیظ گرفتار شده‌اند، لحظه ای قطع نمی شود. فریاد کمک خواهی و صدای سرفه‌ها چنان درهم آمیخته‌اند که هیچکس صدای مرتضی را نمی شنود. برای آخرین با همه نیروی خود را جمع می‌کند و با تمام توان فریاد می‌زند.
-         ساکت... چه خبره !؟ ساکت باشین. من اومدم که کمک کنم.
-         عجله کن آقا... آقا خواهش می‌کنم... این طرف، من اینجام...
-         آروم باشین...آروم باشین. همه تونو می‌بریم بیرون. فقط باید آرامش خودتونو حفظ کنین.. با شما م خانوم !آروم...
اصفهانی، بازهم با صدای بلند، همه را به آرامش می‌خواند تا آنجا که صداها کمی فروکش می‌کند. حالا وقت توصیه‌های ایمنی و هدایت جمعیت است.
-         بشینین... بشینین زمین... پایین دود کمتره.اگه میخواین سرفه نکنین، بشینین...
در حالی که جملات را تکرار می‌کند، به سوی پنجره‌ها می‌دود و یکی یکی آنها را می‌گشاید. بعضی از پنجره‌ها با پیچ و مهره محکم شده‌اند و تعدادی از حادثه دیدگان، در گوشه و کنار بیهوش روی زمین افتاده‌اند. خوشبختانه تعداد دیگری از آتش‌نشانان نیز وارد طبقه دوم شده‌اند و انتقال مصدومان از طریق نردبان‌ها آغاز شده است.
مرتضی بالاخره به پله‌های ساختمان می‌رسد، جایی که انبوه جمعیت راه عبور را بسته است. برخی وحشت زده برای گشودن مسیر تلاش می‌کنند و برخی که راه گذر را مسدود دیده‌اند به سمت بالا برمی گردند. پایین پله‌ها،تعدادی بسیاری براثر سقوط صدمه دیده‌اند و هیچ منفذی برای نفوذ به طبقه پائین نیست. در طبقه پایین، داخل شبستان جنوبی، تعدادی از مردان، پیاپی فریاد می‌زنند و مرتضی در جستجوی راهی برای رهایی از این مخمصه به اطراف نگاه می‌کند.ناگهان می‌ایستد و به پرده بزرگ آویخته شده از میله‌های طبقه دوم خیره می‌شود. لبخندی می‌زند و خودش را به بالای پرده می‌رساند. آنگاه با فریاد، توجه مردان طبقه پائین را جلب می‌کند.
-         آقا... با شمام... گوش کن به من... بیا جلو... بگو بقیه ام بیان... کجا رو نیگا می‌کنی ؟ بیاین، پایین این پرده رو بگیرین.
 



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/4/8 توسط مصطفی نادری
پیامبر (صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله):
إنّ الْجاهِلَ مَنْ عَصَی اللهَ وَإنْ کانَ جَمیلَ‌ الْمَنْظَرِ عَظیمَ ‌الْخَطَرِ.
نادان کسی است که خدا را نافرمانی کند هرچند خوش‌سیما و بلند‌پایه باشد.
An ignorant person is one who disobeys God, even though he may be good-looking and of high rank.
بحارالأنوار، ج 1، ص 160



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/4/8 توسط مصطفی نادری

زیارت عاشورا، یادگاری از آیةالله عبدالکریم حق    ‎شناس(ره)

آنچه می  ‎خواهم بگویم مهمترین یادگار زندگی من از درک محضر ایشان است که در این مختصر به اطلاع شما عزیزان می  ‎رسانم و آن در باب ختم زیارت عاشوراست .

ایشان می  ‎فرمودند  :

شما چهل روز زیارت عاشورا بخوانید و در آن چهل روز مراقبت شدید نفس را عهده  ‎دار باشید؛ هر حاجتی که از خدا بخواهید به شما داده می  ‎شود و اگر از خدا حاجتتان را نگرفتید، بیایید که من برای شما حاجتتان را از خدا می  ‎گیرم و من ضامن آن هستم .

در این مختصر نه در این حد و اندازه هستم که کلام استاد را شرح دهم و نه توانایی آن را دارم که چیزی به زبان بیاورم چرا که خیلی دلم گرفته و غمگینم . ذخیره  ‎های الهی یکی پس از دیگری می  ‎روند.

اما طریقه ختم زیارت عاشورا در چهل روز از زبان حضرت استاد آیت الله حقشناس به شرح زیر است:

مقدمه زیارت باید به شرح زیر به جا آورده شود:

1-       صد مرتبه تکبیر .

2-       لعن و سلام زیارت (اللهم العن اول ظالم ... ، السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی...) هر کدام یک مرتبه .

3-       زیارت عاشور از اول تا ابتدای صد لعن یک مرتبه .

4-       دو رکعت نماز هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه السلام .

5-        صد مرتبه تکبیر .

و پس از انجام مقدمه شروع به خواندن زیارت مینمایید به شرح زیر:

1-       خواندن زیارت عاشورا از ابتدا تا انتها به همراه صد مرتبه لعن و صد مرتبه سلام .

2-       دو رکعت نماز آخر زیارت عاشورا که این دو رکعت نماز جزء زیارت است .

اما لازم است که نکات زیر در این اربعین حتما رعایت شود:

1-       ایشان میفرمودند: در طول این چهل روز برای سلامتی حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه صدقه بدهید.

2-       ایشان تاکید زیادی داشتند که در طول این چهل روز میبایست مراقبه اعمال صورت بگیرد. یعنی واجبات انجام گرفته و محرمات ترک گردد. گریههای آیت الله حقشناس وقتی از گناه صحبت میکردند و با لفظ زیبای «ببین داداش جون» جوانان را به دوری از گناه توصیه میکردند؛ همراه با این جمله بود که گناه باعث عدم استجابت دعاست .

3-       ایشان میفرمودند: در طول چهل روز کسی جز اهل منزل از انجام زیارت عاشورا توسط شما مطلع نگردد. زیارت را مخفیانه بخوانید تا کسی مطلع نگردد و این سفارش استاد، نکاتی داشت که در این مختصر نمیگنجد .

4-       به یاد دارم که ایشان تاکید میکردند که مابین انجام زیارت عاشورا صحبتی صورت نگیرد. از آنجایی که انجام اعمال زیارت با اوصاف فوق حدود یک ساعت و نیم به طول میانجامد ایشان تاکید داشتند مابین زیارت صحبتی نشود البته ناگفته نماند که این مطلب را ایشان شرط صحت نمیدانستند لکن بر این مطلب تاکید میکردند و خاطرهای را نیز نقل میکردند که یادش بخیر ... .

5-       میفرمودند: بین طلوع و غروب آفتاب زمان انجام عمل است و تاکید میکردند روز چهارشنبه به عنوان یوم الشروع انتخاب شود البته حجة الاسلام والمسلمین جاودان میفرمودند اگر چهارشنبه هم نشد اشکالی ندارد ولی چه بهتر است که چهارشنبه به عنوان یوم الشروع انتخاب شود.

6-       البته برای بانوان هم که در طول یک چلّه ممکن است دارای عذر شرعی باشند نیز دستور میدادند که باید برای ایام دارای عذر، نائب گرفته تا از جانب ایشان زیارت را ادامه دهد .

 

به نقل از یکی از شاگردان اقا حق شناس

 




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/4/8 توسط مصطفی نادری

آری عاشقان حضرت حق، پیوسته انتظار می‌کشند که وقت شب فرا رسد و پرده ظلمت شب بین آنان و دیگران حائل گردد تا خلوتخانه اُنس با حضرت معبود تشکیل دهند.

خداوند مهربان به تمامی بندگان خود نظر لطف فراوانی دارد تا آنجا که به بنده خود می‌گوید:

«بنده من! نماز شب بخوان که آن یازده رکعت است».

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! خسته‌ام نمی‌توانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم.

بنده من! دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر را بخوان.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! خسته‌ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! سه رکعت زیاد است.

بنده من! فقط یک رکعت نماز وَتر را بخوان.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! امروز خیلی خسته شده‌ام آیا راه دیگری ندارد؟

بنده من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان بکن و بگو یا الله.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم خواب از سرم می‌پرد!.

بنده من! همانجا که دراز کشیده‌ای تیمم کن و بگو یا الله.

اما بنده به خدا می‌گوید: خدایا! هوا سرد است و نمی‌توانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم.

بنده من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب می‌کنیم.

اما بنده اعتنای نمی‌کند و می‌خوابد.

پس خداوند به ملائکه خود می‌گوید: ملائکه من، ببینید من اینقدر ساده گرفتم اما بنده من بی‌اعتنا است و خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده است.

خداوند، دو بار او را بیدار کردیم اما باز هم خوابید.

ملائکه من، در گوشش بگوید پروردگارت منتظر توست.

پروردگارا باز هم بیدار نمی‌شود!

اذان صبح را می‌گویند هنگام طلوع آفتاب است.

ای بنده بیدار شو نماز صبحت قضا میشود.

خورشید از مشرق سر بر می‌آورد خداوند رویش را بر میگرداند و می‌گوید:

ای ملائکه من، آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟




قالب وبلاگ