سید مهدی قوام یه روز از مجلس روضه داشته برمیگشته خونش که یهو یه چیزی توجّهش رو جلب میکنه.
می شنوه که یه شخص داره های های داد میزنه و گریه میکنه.....
میره جلو تر و میبینه که تو میدون شهر هیچ کاسبی نمونده به جز یه یخ فروش که داره داد میزنه که آهای مردم بیایید یخ های منو بخرین،این همه سرمایه ی منه، سرمایه ام داره آب میشه و از بین میره...
وقتی سید اون صحنه رو میبینه همه یخ های اون مرد رو میخره و خودش هم میشینه کنار دست اون مرد یخ فروش شروع میکنه به گریه کردن...
مرد یخ فروش میپرسه شما چرا گریه میکنی؟
سید میگه تو با این کارت چه درسی به من سید مهدی دادی..... تو یخ هات داشت آب میشد این همه داد زدی گریه کردی.....
من چیکار کنم که عمرم آب شد....
تو گناه آب شد....