روزی حضرت سلیمان از خداوند اجازه خواست تا به شکرانه حشمت وسلطنتی که خداوند به اوبخشیده است مهمانی برگزار کند وبه همه ی مخلوقات سوری بدهد.
خداوند اجازه فرمود وسلیمان هم سفره ی عظیمی تدارک دید واز همه ی مخلوقات دعوت کرد تایک وعده غذا مهمان او باشند.
روز مهمانی،یک ساعت مانده به وقت پذیرایی،ماهی بزرگی که نامش هَلوع بود،سراز زیرآب بیرون آوردوبه حضرت سلیمان عرض کرد:گویا امروز به ناهار مهمان شما هستیم.
سلیمان گفت:آری.
هلوع گفت:پس قسمت غذای مرا بدهید،چون وقت غذا خوردنم فرارسیده است.
سلیمان از اوخواست که صبرکند تاهمه یمیهمان ها بیایند وبا هم غذا بخورند.اما هلوع نپذیرفت ولذا سلیمان قبول کرد اوسهم خودش را زودتر بخورد.
هلوع دهانش را بازکردودریک نفس همه ی آنچه را که در سفره بود بالا کشید وبه سلیمان گفت :که من با این غذا سیر نشدم.آنچه خوردم نیم قورت بود،درحالی که من باید سه قورت غذا بخورم تا سیرشوم،لذا دوقورت ونیم باقی مانده است.
حضرت سلیمان با دیدن این صحنه به سجده افتاد وبه عجز خویش در پیشگاه الهی اقرار کردواز خداخواست که آبروی اورا حفظ کند وبرای سیر شدن مهمان هایش که درراه بودند،رزق بفرستد.آنگاه حضرت سلیمان از هلوع پرسید که خداوند هرروز تورا چطورسیرمی کند؟
هلوع عرض کرد: برگ سبزی برای من می فرستد که با خوردن آن سیر می شوم.
قرآن فرمود:خُلِقَ الانسانُ هَلوعاً: انسان هلوع(حریص)آفریده شده است.لذاست که جز خدا هیچ چیزانسان را سیر نمی کند.همین که انسان با قلب یاد خدا کرد،سیرمی شود.به همین خاطر بود که پدرومادرهای قدیمی درمورد بچه های پرخورشان می گفتند: مگر خدا سیرش کندوالا سیری ندارد.چه حرف درستی بود.
مرحوم دولابی رحمه الله علیه