نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط
مصطفی نادری
مردی که متوجه، نقشه مرتضی شده، به سرعت بقیه را فرا میخواند. چند لحظه بعد، پایین پرده در دست چند مرد به سمت وسط شبستان کشیده میشود.
- خوبه...محکم بگیرین... میخوام روش سر بخورم... اومدم.
پرده به سرسره تبدیل میشود و مرتضی با مهارت از آن فرود میآید و به تقلید از او تعدادی از بانوان به پرده نزدیک میشوند، خوشبختانه پیش از آن که هجوم جمعیت کار را مختل کند، دو نفر از زنان جوان تر، کار هدایت بقیه را به عهده میگیرند و مرتضی آخرین توصیهها را به مردان میکند:
- محکم نگه دارین. وسیله خوبی یه... اون بالا دارن از دود خفه میشن...موفق باشین.
در حالی که دو زن به دنبال یکدیگر، خود را روی پرده رها میکنند.مرتضی به سرعت وارد صحن مسجد میشود. به علت مسدود بودن ورودی، هنوز نیروهای آتشنشانی موفق نشدهاند، خود را به محوطه برسانند. مرتضی برای دریافت موقعیت، اطراف را با دقت بیشتری بررسی میکند. در مسیر نگاه او، دفتر مسجد و قسمتی از انبار در آتش میسوزد.
فرمانده اصفهانی به طرف ورودی مسجد میدود، هنوز انبوه جمعیت به صورت فشرده راه را مسدود کردهاند. توجه همکارانش را جلب میکند و از آنها میخواهد که سرلوله را از فراز سرمصدومان به او برسانند. در فاصله ای که آنها اجرای فرمان او را پی میگیرند نگاهی به اطراف میاندازد. حالا به وضوح پیداست که تعدادی از نمازگزاران جان خود را از دست دادهاند. پشت دود و بخاری که از اجساد برمی خیزد زنان نجات یافته پس از خروج از ساختمان به سمت او میدوند و داخل محوطه بر سرو روی خود میکوبند.
- آقا مرتضی ! بگیر... سرلوله...
سربرمی گرداند و سرلوله را تحویل میگیرد. دراین فاصله چندتن از همکارانش که از طریق پرده سرسره وارد محوطه شدهاند، به سوی او میآیند. مرتضی سرلوله را میکشد و همراه با همکارانش به سمت دفتر و انبار پیش میرود. مقابل انبار، ماموریت را به دو نفر از آتشنشانان محول میکند، و برای ادامه عملیات آماده میشود:
- سریع تر ! کاروتموم کنین. من باید برم شبستان شمالی. اونجا وضع بدتره.
آب با فشار از سرلوله بیرون میزند و آتشنشانان جوان با قدرت و مهارت به آتش هجوم میبرند. مرتضی به سرعت دور میشود.
در شبستان شمالی، تلاشگران ایستگاه یک، تا حد زیادی بر آتش تسلط یافتهاند و نیروها، مصدومان را به خارج از ساختمان منتقل کردهاند. این سو، مسیر عبور باز شده است اما ورودی بانوان در سمت شمالی مسجد، همچنان بسته است. انبوه بانوان مصدوم و کسانی که پشت در از حال رفتهاند، راه عبور را به طور کامل مسدود کردهاند و در مسیر پلههای طبقه دوم نیز، تعدادی بر اثر سقوط، زمین گیر شدهاند. " اصفهانی "، با نگاه، مسیر یک رشته لوله را تا طبقه دوم مسجد دنبال میکند. آنجا آتشنشانان ایستگاه یک با قدرت تمام به کانون اصلی حریق هجوم بردهاند و ظاهرا نیازی به کمک ندارند، اما این سو " سربازان نیروی انتظامی " برای انتقال مصدومان به خارج از ساختمان نیازمند کمک هستند.
" مرتضی " با سرعت چند نفر از مصدومان را از محل حادثه دور میکند، اما ناگهان دست از کار میکشد و به فریادهای پیچیده در ساختمان با دقت بیشتری گوش میدهد. پیداست که هنوز تعدادی از زنان نمازگزار در طبقه دوم، باقی ماندهاند و نیاز به امداد دارند. مرتضی به نردههای محافظ متوسل میشود و با قدرت، خودش را از حاشیه پلهها بالا میکشد تعدادی از نیروهای آتشنشان ایستگاه 4، این سوی طبقه دوم، مصدومان را به سویی میکشند که حجم دود کمتر است. اصفهانی برای گشودن پنجرههای سمت مقابل، به سرعت آن سو میدود، اما هرچه تلاش میکند، موفق با بازکردن پنجرهها نمی شود. در آن سوی مسجد به علت مجاورت با " ساختمان رادیو " همه پنجرهها پیچ و مهره شدهاند و بازکردن پیچها، بسیار زمان بر است.
- بچهها بیاین اینجا ! این پنجرهها رو بشکنین.
- آقا پشت پنجرهها، میله کشی شده
- می بُریم. فعلا بشکنین... سریع !
آتشنشانان به سرعت مشغول میشوند و خیلی زود اولین پنجره و به دنبال آن پنجرههای بعدی گشوده میشوند.
- " قفل بر " چی شد پس !؟
- اومد آقا...این ام " قفل بر "
- ببرین این میلهها رو...تو دنبال من بیا. باید ببینیم چند تا بیهوش داریم...
میلههای پشت پنجره نیز، تاب مقاومت در برابر قدرت آتشنشانان را ندارند. به زودی حجم دود کم میشود و اصفهانی اولین مصدوم بیهوش را به سوی پنجره میآورد.
- کمک کنین، از پنجره بکشیمشون روی پشت بوم." دانشمند " ! شما این یکی رو منتقل کن.
" رضا دانشمند " به کمک بقیه همکارانش کار را پی میگیرد و اصفهانی برای نجات پنج بانوی بیهوش دیگر به سمت داخل باز میگردد.
روی بام مسجد در تاریکی شب و زیر نور چراغها شش بانوی بیهوش، کنار هم دراز کشیدهاند. فرمانده اصفهانی از ایستگاه 7، رضا دانشمند و چند تن دیگر از نجاتگران ایستگاه 4، در حالی که بر اثر تلاش فراوان خیس عرق شدهاند، برای احیای مصدومان از طریق تنفس دهان به دهان تلاش میکنند. «دانشمند» با خوشحالی فریاد میزند.
- آقا نفس میکشه...
- برو سراغ بعدی... این ام داره نفس میکشه.
دانشمند، کنار مصدوم سوم زانو میزند. اصفهانی در حالی که از فرط خستگی ناشی از عملیات احیا، نفسش به شماره افتاده، به سراغ چهارمین بانوی بیهوش میرود اما هنوز سرش را به مصدوم نزدیک نکرده که هیاهویی برپامی شود.
- چیکار میکنین؟ شما حق ندارین به زن و بچه مردم دست بزنین ! برین عقب، خجالت بکشین.
اصفهانی سربرمی گرداند و با تعجب، نگاه میکند. همراه با چندنفر از آتشنشانان ایستگاه 7 یکی از سربازان نبروی انتظامی نیز به تازگی به پشت بام رسیده که با قدرت به سوی «دانشمند» هجوم میبرد و بقیه برای نگاه داشتن او به طرفش میدوند. سرباز همچنان خشمگین فریاد میزند و اصفهانی، خسته و عصبی است.
- چی میگه این ؟ دورش کنید، بذارین به کارمون برسیم.
- من نمیذارم. این چه کاری یه ؟ شما به اینا محرم نیستین.
- توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. برو پی کارت.
سرباز به شدت به خشم آمده و با تعصب به سمت آنها هجوم میبرد، به گونه ای که دو آتشنشان به سختی میتوانند مانع هجوم و ضربه زدن او شوند. اصفهانی برمی خیزد و به طرف سرباز میدود، با کمک هم او را از محوطه دور میکنند، در حالی که فریاد « اصفهانی » و « سرباز» در هم پیچیده است.
- شرم کنین، خجالت بکشین.
- تو خجالت بکش،... ما داریم اینارو از مرگ نجات میدیم. چرا نمی فهمی تو؟
اصفهانی به سرعت باز میگردد و مشغول کار میشود. دانشمند نیروی اورژانس را روی پشت بام رادیو میبیند.
- آقا ! از بچهها ی اورژانس کمک بگیریم ؟
- آره صداشون بزنین. یکی رو بفرست سراغشون.
در فاصله ای که نیروی اورژانس به آنها ملحق میشوند، چهارمین مصدوم نیز نفس میکشد، اما متاسفانه، دو نفر دیگر به عملیات احیا پاسخ نمی دهند. با رسیدن تکنیسینهای پزشکی،کار مرتضی در این نقطه تمام میشود. تکنسینها با دستگاه تنفسی دستی به سراغ مصدومان میروند و فرمانده اصفهانی از تلاش همکاران خودش در ایستگاه 7 و آتشنشانان ایستگاه 4 تشکر میکند.
- بچهها خسته نباشین. خیلی خوب بود. ممنونم از همه.
- آقا شما خسته نباشین !
- بچههای ایستگاه 4 واقعا خیلی زحمت کشیدن. دست همه درد نکنه. من میرم روی پشت بوم ایستگاه رادیو...
تعداد زیادی از بانوان مصدوم و خانوادههایشان که از طریق نردبانها ی آتشنشانی به بالا منتقل شدهاند، روی بام ایستگاه رادیو گرد آمدهاند. تقریبا همگی از سوختگی و شکستگی رنج میبرند و صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمی شود. مرتضی در جستجوی راه چاره به لبه بام میآید و به خیابان نگاه میکند. میایستد و به گونه ای اظهار تعجب میکند که توجه دیگران را برمی انگیزد. یکی از همکارانش که نزدیک شده، پرسشگر و متعجب به او خیره میشود و اصفهانی توضیح میدهد.
- چه خبره اینجا!؟ توی عمرم این همه خودروی امدادی کنار هم ندیده بودم... اینجا رو دیدی؟
همکارش به او نزدیک میشود و هر دو با دقت بیشتری نگاه میکنند. در تاریکی شب "میدان ارگ " در تصرف تعداد زیادی از خودروهای آتشنشانی، اورژانس و نیروهای انتظامی،حالتی غریب دارد و چراغهای گردان روشن، بر فراز سقف خودروها، صحنه ای بدیع پدید آوردهاند. در صف خودروها، نزدیک ساختمان رادیو، " نردبان هیدرولیکی ایستگاه 18 " آماده عملیات ایستاده است و همه نیروها با تمام توان به کار مشغولند. مرتضی بی سیم را بالا میآورد تا با " کد31 " هماهنگ کند.
- روی پشت بوم رادیو، احتیاج به نردبان داریم.
- شنیدم 207. الان میفرستمش.
- تعداد مجروح و مصدوم زیاده... سریع تر لطفاً !
خیلی زود به دستور افسر آماده، نردبان هیدرولیکی مستقر میشود و مصدومانی که پیش تر برای انتقال برگزیده شدهاند توسط اصفهانی و همکارانش حمل میشوند. در میان همهمه شادمانه مردم پس از حمل تعدادی از مصدومان، ناگهان سیستم هیدرولیک نردبان از کار میافتد و همه را در سکوتی ناگهانی فرو میبرد.توقف به درازا میکشد و " سکوت " به فریاد اعتراض و ناسزاگویی بدل میشود. در میان این هیاهو و در حالی که مرتضی همه را به آرامش میخواند، صدایی که از بی سیم اصفهانی به گوش میرسد، حواس او را پرت میکند.
- 207 از 31 – 207 از 31
مرتضی به سختی جملاتش را ادامه میدهد و بالاخره مجبور به پاسخگویی میشود.
- 207 به گوشم
- آقا مرتضی ! یه جوری بیا پایین، سریع !
- چی شده آقای پرویز زاده ؟
- سیستم هیدرولیک از کار افتاده...