سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
آتش درمسجد ارگ(1) - نون و نمک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نون و نمک
نوشته شده در تاریخ شنبه 91/4/10 توسط مصطفی نادری
محوطه خالی ایستگاه 7، تا جایی که تا چند دقیقه پیش، هیاهوی آتش‌نشانان در زمین والیبال آن طنین‌انداخته بود، اینک، زیر نور چراغ‌های تازه روشن شده، به طرزی غریب، دلگیر به نظر می‌رسد. شاید، این‌اندوه را تنها، مرتضی اصفهانی احساس می‌کند که زودتر از همیشه، دست از ورزش کشیده و اینک در دفتر فرماندهی از پنجره به محوطه خالی نگاه می‌کند.
چند ضربه به در می‌خورد و چند لحظه بعد، کمک فرمانده، در حالی که با دست، آخرین رطوبت موهایش را می‌گیرد، می‌ایستد و به چهره مرتضی خیره می‌شود.
-         چی شده آقا مرتضی !؟ تنها نشستی؟
-         چیزی نیست. نشستم دیگه.
-         نه. یه چیزی هست. یه مدتی یه، خیلی میری تو خودت. وگرنه،آدمی که پسرش تازه دنیا اومده. نباید غمگین باشه ! بد میگم؟
-         غمگین نیستم.
-         هستی داداش ! هستی ! البته می‌فهمم‌ها...! خدایی.نشان شجاعت و لیاقت، حق تو بود، نه اونی که سه ساله آتش‌نشان شده.
-         فکر می‌کنی، حسودی می‌کنم ؟
-         نه، بابا ! حسودی چی یه ؟ میگم حق تو بود.
مرتضی آه می‌کشد و سکوت می‌کند. شاید حق با کمک فرمانده باشد، اما در این لحظه او به موضوع دیگری می‌اندیشد که به طور مستقیم، ربطی به این مساله ندارد. کمک فرمانده می‌نشیند.
-         پس چرا ساکت شدی آقا مرتضی !؟
-         نمی دونم چه جوری بگم ؟ من 7% از کارافتادگی گرفتم...
-         کم نیست ؟ با اون مشکلی که برای پات پیش اومده ؟
-         خیلی مهم نیست. مهم اینه که « ورزش سنگین » برام قدغن شده. میدونی یعنی چی؟
-         نه نمیدونم.
-         یعنی اینکه، نمی تونم پست بالاتر بگیرم. همین جوری می‌مونم،که می‌مونم...
-         نه بابا، اینجوریام نیست. تو سابقه ت درخشانه...
صدای اذان مغرب از بلندگوهای امامزاده زید به گوش می‌رسد. مرتضی که قصد پاسخگویی ندارد، برمی خیزد و کمک فرمانده نیز به تبعیت از او، بلند می‌شود. مرتضی، لبخند‌اندوهگینی می‌زند و چشم به زمین     می‌دوزد.
-         بریم نمازخونه، حال و هوامون عوض شه. وقت نمازه.
منتظر پاسخ نمی ماند و از اتاق خارج می‌شود، اما ناگهان، با بلند شدن صدای بیسیم می‌ایستد و گوش می‌سپارد. از گفت و گو‌ها پیداست که « مسجد ارگ » دچار آتش‌سوزی شده و نیروهای « ایستگاه یک » عازم محل حریق‌اند. در میانه هیاهو، صدای مشخصی از ستاد فرماندهی، پاسخ فرمانده گروه ایستگاه 7 را طلب    می‌کند:
-         307... 307
مرتضی به سرعت جواب می‌دهد:
-         ده – یک.
-         ایستگاه یک به مسجد ارگ اعزام شده. محل حریق به شما نزدیکه لطفا یه بررسی مقدماتی از محل داشته باشین.
-         شنیدم. اطاعت میشه.
فرمانده اصفهانی به سرعت از اتاق خارج می‌شود. هنوز به محوطه نرسیده که « محمود فلاحی » (رئیس ایستگاه) نیز به او می‌رسد و هر دو، در حالی که با بی سیم صحبت می‌کنند، پیاده از ایستگاه خارج می‌شوند.
***
اصفهانی و فلاحی، شانه به شانه هم از سربالایی ورودی بازار کفاش‌ها می‌گذرند و به محوطه باز « سبزه میدان » نزدیک می‌شوند. هنوز چند قدمی پیش نرفته‌اند که اصفهانی می‌ایستد و با تعجب به ستون سیاه دودی خیره می‌شود که از فراز مسجد ارگ به آسمان تنوره می‌کشد:
-         اوه اوه اوه... چه خبره. من میرم، با نیروها برمی گردم...
منتظر پاسخ نمی ماند و به سرعت مسیر آمده را باز می‌گردد. " فلاحی " همچنان که به ستون عظیم دود نگاه می‌کند، بدون توجه به اصفهانی بر سرعت قدم‌هایش می‌افزاید تا هر چه زودتر، خود را به محل حریق برساند.
***
داخل ایستگاه، زنگ حریق به صدا در می‌آید و آتش‌نشانان به سمت خودروها می‌دوند." مرتضی اصفهانی " دستش رااز روی دکمه زنگ برمی دارد و به سمت محوطه می‌دود. با توجه به اطلاع قبلی، آتش‌نشانان سریع تر از همیشه سوار بر خودروها، ایستگاه را ترک می‌کنند.
بعد از خروجی " سبزه میدان " خودروها در گره کور ترافیک گیر می‌افتند و آتش‌نشانان به هیاهوی غریب مردمی می‌نگرند که بدون توجه به نیاز خودروهای آتش‌نشانی و امداد، مسیر را مسدود کرده‌اند. گروه‌اندکی از مردم با احساس مسئولیت بیشتر، تلاش می‌کنند، راه را برای عبور خودروها بگشایند.
داخل خودروی پیشرو، فرمانده اصفهانی از این همه تاخیر کلافه شده و به صدایی که پیاپی از بی سیم شنیده می‌شود، گوش سپرده است. فرمانده آتش‌نشانان ایستگاه یک پیاپی تقاضای کمک خود را تکرار می‌کند و اصفهانی، هیچ پاسخ شایسته ای برای او ندارد. بی تاب به دور دست نگاه می‌کند، جایی که بالاخره به کمک مردم، بخشی از خیابان " ارگ " (مقابل کلانتری) باز می‌شود. خودروها برای نیروی آتش‌نشانی راه می‌گشایند. صدا، همچنان از بی سیم شنیده می‌شود:
-         احتیاج به کمک داریم. پس این نیروی کمکی چی شد ؟
-         راه باز شد. چند دقیقه دیگه می‌رسیم.
با هدایت مرد جوانی که پیشاپیش خودروها می‌دود، به تدریج، راه کاملا باز می‌شود و خودروهای آتش‌نشانی از مقابل کلانتری می‌گذرند.
جمعیت انبوهی، اطراف مسجد ارگ گرد آمده‌اند، به گونه ای که صدا به صدا نمی رسد و تقریبا هیچکس به هشدارهای نیروی انتظامی و آتش‌نشانی گوش نمی دهد. همه به سمت مسجد پیش می‌روند و جمعیت چنان اسیر هیجان و التهاب است که امیدی به برقراری نظم نیست.
از سمت مقابل نیز جمعیت انبوهی برای فرار از آتش به سمت خروجی می‌دوند و ورودی بزرگ مسجد ارگ در گره جمعیت بسته شده است. حادثه دیدگان سوخته و مصدوم روی زمین فرود آمده‌اند و تقاضای کمک    می‌کنند. خودروهای ایستگاه 7 با تلاش بسیار بالاخره به محل استقرار می‌رسند و فرمانده اصفهانی ضمن نظارت بر عملکرد آتش‌نشانان، به جستجوی همکارانش برمی آید. آنها را نمی بیند اما ظاهرا نیروی اصلی عمل کننده (ایستگاه یک) در سمت شمال، مشغول عملیات است.
حادثه غریب و شگفت آوری است. افراد مصدوم در همه سو پراکنده‌اند و ورودی مسجد کاملا بسته شده است. مادرانی که در طبقه دوم گیر افتاده‌اند، فرزندان خود را از پنجره آویزان کرده‌اند و برای گرفتن آنها، تقاضای کمک می‌کنند.
-         آقا، توروخدا، بچه مو بگیرین... آقا...
جمعیتی که زیر پنجره‌ها سرگردانند، بیشتر به دنبال عزیزان خود می‌گردند. مردی که روبروی پنجره دوم ایستاده به چهره زن نگاه می‌کند،فریاد او را می‌شنود اما چنان مبهوت است که گویی معنای واژه‌ها را در نمی یابد.
-         آقا به چی نیگا می‌کنی ؟ الان بچه م میسوزه. جون بچه ت بگیرش.
مرد از سر عادت، کودک را می‌گیرد، او را تا نزدیک دیوار با خود می‌برد و در حالی که جستجوگر به پنجره‌ها نگاه می‌کند، کودک را دور از ساختمان رها می‌کند.
آتش‌نشانان ایستگاه 7 به سرعت نردبان‌ها را علم می‌کنند اما پیش از آنکه کفشک نردبان‌ها قفل شود. مردم هیجان زده سرنردبان‌ها را می‌گیرند. اصفهانی، در حالی که کودک رها شده را به یکی از آتش‌نشانان     می‌سپارد، با فریاد از مردم می‌خواهد که آرامش خود را حفظ کنند.
-         خواهر من ! ول کن بذار نردبون قفل بشه. اینجوری سقوط می‌کنین‌ها...
-         آقا این بچه رو بگیر. برادر کمک کن.
-         تا کفشک نردبون قفل نشه، نمیشه. ول کن به نردبون چیکار داری ؟
اصفهانی کمی عقب می‌رود و با دقت بیشتری به نردبان‌ها نگاه می‌کند. صدا به صدا نمی رسد و هیچکس توجهی به هشدارها ندارد. تنها راه چاره، مهار نردبان از سمت پایین است.
-         طناب بچه‌ها ! پله‌های پائینو مهار کنین.دارم میرم بالا... ببندین با طناب.
آتش‌نشانان مشغول مهار نردبان می‌شوند و اصفهانی خودش را به پله‌های بالایی می‌رساند. باشروع عملیات نجات، جمعیت کمی آرام تر می‌شود. آتش‌نشانان، کودکان را تحویل می‌گیرند و پس از فرود، به افراد پایین نردبان تحویل می‌دهند. اصفهانی این بار، بالای نردبان به داخل نگاه می‌کند، جایی که، تعدادی از خانم‌ها با التماس و گریه از او تقاضای کمک می‌کنند. به هر سختی از پنجره می‌گذرد و وارد طبقه دوم می‌شود. صدای سرفه زنانی که در دود غلیظ گرفتار شده‌اند، لحظه ای قطع نمی شود. فریاد کمک خواهی و صدای سرفه‌ها چنان درهم آمیخته‌اند که هیچکس صدای مرتضی را نمی شنود. برای آخرین با همه نیروی خود را جمع می‌کند و با تمام توان فریاد می‌زند.
-         ساکت... چه خبره !؟ ساکت باشین. من اومدم که کمک کنم.
-         عجله کن آقا... آقا خواهش می‌کنم... این طرف، من اینجام...
-         آروم باشین...آروم باشین. همه تونو می‌بریم بیرون. فقط باید آرامش خودتونو حفظ کنین.. با شما م خانوم !آروم...
اصفهانی، بازهم با صدای بلند، همه را به آرامش می‌خواند تا آنجا که صداها کمی فروکش می‌کند. حالا وقت توصیه‌های ایمنی و هدایت جمعیت است.
-         بشینین... بشینین زمین... پایین دود کمتره.اگه میخواین سرفه نکنین، بشینین...
در حالی که جملات را تکرار می‌کند، به سوی پنجره‌ها می‌دود و یکی یکی آنها را می‌گشاید. بعضی از پنجره‌ها با پیچ و مهره محکم شده‌اند و تعدادی از حادثه دیدگان، در گوشه و کنار بیهوش روی زمین افتاده‌اند. خوشبختانه تعداد دیگری از آتش‌نشانان نیز وارد طبقه دوم شده‌اند و انتقال مصدومان از طریق نردبان‌ها آغاز شده است.
مرتضی بالاخره به پله‌های ساختمان می‌رسد، جایی که انبوه جمعیت راه عبور را بسته است. برخی وحشت زده برای گشودن مسیر تلاش می‌کنند و برخی که راه گذر را مسدود دیده‌اند به سمت بالا برمی گردند. پایین پله‌ها،تعدادی بسیاری براثر سقوط صدمه دیده‌اند و هیچ منفذی برای نفوذ به طبقه پائین نیست. در طبقه پایین، داخل شبستان جنوبی، تعدادی از مردان، پیاپی فریاد می‌زنند و مرتضی در جستجوی راهی برای رهایی از این مخمصه به اطراف نگاه می‌کند.ناگهان می‌ایستد و به پرده بزرگ آویخته شده از میله‌های طبقه دوم خیره می‌شود. لبخندی می‌زند و خودش را به بالای پرده می‌رساند. آنگاه با فریاد، توجه مردان طبقه پائین را جلب می‌کند.
-         آقا... با شمام... گوش کن به من... بیا جلو... بگو بقیه ام بیان... کجا رو نیگا می‌کنی ؟ بیاین، پایین این پرده رو بگیرین.
 



قالب وبلاگ